ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

دوگلای تنبل

دوقل دوگلای مامانی امروز تنبل شده بودینااااااااا  مامانو کلی نگران کردین از صبح هی خواستم به رو خودم نیارم دیگه اینجوری داشتم میشدم بخدا  شما هم که اصلا یه تکون به خودتون ندادید دل مامانی خوش بشه به بابایی هم جرات نداشتم بگم میگه دوباره استرسی شدی دیگه به استرسای من عادن کرده هه هه  به مامانی هم نگفتم تا شب رفتم یه دوش گرفتم که شاید بیدار بشید مثل اینکه قربونتون بشم خوابتون سنگین تر از این حرفا بود دیگه گفتم حالا یه کاری میکنم تکنو بزنید یه شربت شیریییییییییییییییییییییییییییییین درست کردم یه لیوان بزررررررررررررررگ خوردم حالا مگه دیگه مگه میشد شما رو نگه داشت فدای اون لگداتون ...
30 مرداد 1392

برای مامان و بابای مهربونم

مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.   ...
30 مرداد 1392

برای پرنسس هام

سلام پرنسسهای مامانی ملودی و ملینای عزیزم الان 6 ماهو 12 روز که تو دل مامانی هستین فداتون بشم مامانیا که الان دارین تو شکمم شیطونی میکنید امروز تصمیم گرفتم که این بلاگو درست کنم وتا وقتی که توان دارم لحظه لحظه ی شیرینه با شما بودنو اینجا بنویسم برای روزی که دیگه من ...... نباشم نفسم به نفستون بنده نفسای مامان  منو بابا بیصبرانه منتظر اومدنتون هستیم   ...
30 مرداد 1392

بدون عنوان

الان تو خونه تنهام جوجوها بابایی رفته سالن فوتبال بازی کنه تا شما نیومدید بهش اجازه میدم بره هااااااا بعد دیگه باید تو خونه باشه کمکم کنه مگه نه ؟ دیروز با مامانی  و پدر جون رفتیم کلی واستون خرید کردیم فداتون بشم که اینقدر وسایلتون نازو گوگولیه کلی با بابایی ذوق کردیم این لباسای کوچولوتونو میدیدیم واقعا اینقدر شما اوچولویید ووووووووییییییییی بخورمتون قبلا هم مامانی و پدر جون از شیراز واستون کالسکه و کریرو تختاتونو گرفتن دستشون درد نکنه حالا هم میخوان برن اصفهان که با خاله  من واستون بازم کلی خرید کنن خدا سایشونو از سرمون کم نکنه واسه شما 2تا وروجک کلی سنگ تموم گذاشتن با...
30 مرداد 1392

عاشقانه ایی برای همسفر زندگیم

تشكر براي همه وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي. براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش دادي. براي همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي. براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي. براي همه وقت هايي كه با من شريك شدي. براي همه وقت هايي كه با من به گردش آمدي. براي همه وقت هايي كه خواستي در كنارم باشي. براي همه وقت هايي كه به من اعتماد كردي. براي همه وقت هايي كه مرا تحسين كردي. براي همه وقت هايي كه باعث راحتي و آسايش من بودي. براي همه وقت هايي كه گفتي "دوستت دارم" براي همه وقت هايي كه در فكر من بودي. براي همه وقت هايي كه برايم شادي آوردي. براي همه وقت هايي كه به تو احتياج داشتم و تو با من بودي. براي همه وقت هايي كه دلتنگم بودي. براي همه وقت ها...
29 مرداد 1392
1